صد دانه یاقوت دسته‌به‌دسته بر روی دست و پایم نشسته صد داغ‌دیده دسته‌به‌دسته کنج خرابه یک‌جا نشسته خلخال دارم بر ساق پایم یاقوت ریزد از دست‌هایم از پای تا سر، یاقوت دارم می‌ریزم آن را در پای یارم در دست مردیست یک گوشواره یاقوت بر آن از گوش پاره یاقوت جاریست از چشم‌هایم شد دامنم پر از اشک‌هایم من دست‌بند تازه نبستم رنگین‌کمان است بر روی دستم صد سنگ از بام دسته‌به‌دسته بر صورتم خورد؛ من دست بسته امروز طفلی خنده به لب‌هاش می‌رفت و دستش در دست باباش چیزی نگفتم؛ او سنگ برداشت یاقوت سرخی روی سرم کاشت فریاد زد گفت: من اهل شهرم بابا نداری، من با تو قهرم خوابم گرفته، طاقت ندارم جای گل سر، سردرد دارم آتش بریزند از بام تا کی؟! تحقیر تا چند؟! دشنام تا کی؟! یادم نرفته! خونه، مدینه که خواهرم بود بانو سکینه کوچه‌به‌کوچه دشوار رفتیم بابا ندیدی! بازار رفتیم دامان مرگم می‌گیرم امشب آیی نیایی، می‌میرم امشب